گناه-عشق-خدا

گناه-عشق-خدا

از فرش تا عرش چقدر فاصله است؟!
گناه-عشق-خدا

گناه-عشق-خدا

از فرش تا عرش چقدر فاصله است؟!

غدیر از نگاه چهارده معصوم

اساس مذهب تشیع بر دو حدیث پایه گذارى شده است: یکى حدیث ثقلین (1) ،  که پیامبراکرم(ص) در کمتر از نود روز در چهار مکان آن را به مردم گوشزد کرد؛ دیگرى حدیث غدیر. مى‏توان گفت حدیث دوم مکمل حدیث اول است.
سفارش بیش از حد پیامبر(ص) در باره قرآن و عترت و نیز اصرار آن حضرت بر امامت و جانشینى امیرمومنان(ع) نشان دهنده این حقیقت است که حضرت نگران آشوبى بود که امت اسلامى بعد از وى با آن رو به رو مى‏شود.
اهمیت دادن به غدیر،  اهمیت دادن به رسالت پیامبرگرامى اسلام(ص) است. ما در این مقاله واقعه غدیر را از زبان عارفان واقعى غدیر یعنى پیامبر(ص) و امامان معصوم(علیهم السلام) مورد مطالعه قرار مى‏دهیم.

رسول خدا و غدیر شیخ صدوق در کتاب  « امالى »  از امام باقر(ع) و آن حضرت از جدش چنین نقل مى‏کند: روزى رسول گرامى اسلام(ص) به امیرمومنان(ع) فرمود: اى على،  خداوند آیه  « یاایهاالرسول بلغ ما انزل الیک من ربک »  (2) را در باره ولایت تو بر من نازل کرد. اگر آنچه به من امر شده تبلیغ نکنم،  عملم باطل است و کسى که خدا را بدون ولایت تو ملاقات کند،  کردارش باطل است. اى على،  من جز سخن خدانمى‏گویم . (3)

امام على و غدیر
سلیم بن قیس هلالى به بیعت امیرمومنان (4) باابوبکر اشاره کرده،  مى‏گوید:
« ثم اقبل علیهم على‏فقال: یا معشرالمسلمین و المهاجرین و الانصار انشد کم الله اسمعتم رسول الله یقول یوم غدیرخم کذا و کذا فلم یدع شیئا قال عنه رسول الله الا ذکرهم ایاه قالوا نعم »  (4)
پس على(ع) به مردم فرمود: اى مسلمانان و مهاجران و انصار،  آیا نشنیدید که رسول خدا(ص) روز غدیرخم چنین و چنان فرمود. سپس تمام چیزهایى را که پیامبر(ص) در آن روز فرموده بود به مردم یاد آورى کرد. همگى گفتند: آرى.
در این زمینه مى‏توان به استدلالهاى امیرمومنان على(ع) اشاره کرد. از جمله استدلال آن حضرت براى ابوبکر که فرمود: بر اساس حدیث پیامبر(ص) در روز غدیر،  آیا من مولاى تو و هر مسلمانى هستم یا تو؟ ابوبکر گفت: شما. (5)
ابى الطفیل مى‏گوید: در روز شورا در خانه بودم و شنیدم که على(ع) گفت: آیا غیر از من کسى در میان شما هست که پیامبر(ص) به او گفته باشد:  « من کنت مولاه فعلى مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه. »  همگى گفتند: نه. (6)

حضرت زهرا(س) و غدیر
ابن عقده در کتاب معروفش  « الولایه »  از محمد بن اسید چنین روایت کرده است: از فاطمه زهرا پرسیدند: آیا پیامبر(ص) پیش از رحلتش در باره امامت امیرمومنان چیزى فرمود؟ آن حضرت جواب داد:  « و اعجباانسیتم یوم غدیرخم؟ »  (7) شگفتا! آیا روز غدیرخم را فراموش کردید؟!
فاطمه بنت الرضا از فاطمه بنت الکاظم(ع) و او از فاطمه بنت الصادق(ع) چنین نقل کرد: ام کلثوم،  دختر فاطمه زهرا(س) نقل کرد که پیامبر در روز غدیر فرمود:  « من کنت مولاه فعلى مولاه »  (8)

امام حسن مجتبى(ع) و غدیر
ازامام جعفر صادق(ع) چنین روایت شده است: امام حسن(ع) هنگامى که مى‏خواست با معاویه آتش بس اعلام کند،  به او فرمود: امت مسلمان از پیامبر(ص) شنیدند که در باره پدرم فرمود :  « انه منى بمنزله هارون من موسى » ؛ همچنین دیدند که پیامبر(ص) وى را در غدیرخم به عنوان امام نصب فرمود. (9)

امام حسین(ع) و غدیر
سلیم بن قیس مى‏نویسد: امام حسین(ع) قبل از مرگ معاویه خانه خدا را زیارت کرد. سپس بنى‏هاشم را جمع کرده فرمود: آیا مى‏دانید پیامبر اکرم(ص) على(ع) را در روز غدیر خم نصب کرد؟ همگى گفتند: آرى. (10)

امام زین العابدین(ع) و غدیر
ابن اسحاق،  تاریخ نویس معروف،  مى‏گوید: به على بن حسین گفتم:  « من کنت مولاه فعلى مولاه »  یعنى چه؟ حضرت فرمود:  « اخبرهم انه الامام بعده » ؛ به آنها خبر داد که اوست امام بعد از خودش. (11)

امام محمد باقر(ع) و غدیر
ابان بن تغلب مى‏گوید: از امام باقر(ع) در باره گفته پیامبر:  « من کنت مولاه فعلى مولاه »  پرسیدم: حضرت فرمود: اى اباسعید،  پیامبر فرمود: امیرمومنان در میان مردم جانشین من خواهد بود. (12)

امام جعفرصادق(ع) و غدیر
زید شحام مى‏گوید: نزد امام صادق بودم،  مردى معتزلى از وى در باره سنت پرسید. حضرت در پاسخ فرمود: هر چیزى که فرزند آدم به آن نیاز دارد (حکم آن) در سنت خدا و پیامبر(ص) وجود دارد و چنانچه سنت نبود،  خداوند هرگز بر بندگان احتجاج نمى‏کرد.
مرد پرسید: خداوند با چه چیزى بر ما احتجاج مى‏کند؟
حضرت فرمود:  « الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دین » ؛ بدین وسیله ولایت را تمام گردانید و اگر سنت یا فریضه تمام نبود،  خدا به آن احتجاج نمى‏کرد. (13)

امام موسى کاظم(ع) و غدیر
عبدالرحمن بن حجاج از حضرت موسى بن جعفر(ع) در باره نماز در مسجد غدیرخم (14) پرسید. حضرت در پاسخ فرمود:  « صل فیه فان فیه فضلا و قد کان ابى یامربذلک »  (15) ؛ نماز بخوان،  بدرستى که در آن فضل فراوان وجود دارد و پدرم به آن امر مى‏کرد

امام رضا(ع) و غدیر
محمد بن ابى نصر بزنطى مى‏گوید: خدمت امام رضا(ع) بودم،  در حالى که مجلس پر از جمعیت بود و با یکدیگر درباره غدیر گفتگو مى‏کردند،  برخى از مردم این واقعه را منکر شدند؛ امام فرمود: پدرم از پدرش روایت کرد که روز غدیر در میان اهل آسمان مشهورتر است تا میان اهل زمین. سپس فرمود: اى ابى نصر، « این ماکنت فاحضر یوم الغدیر » ؛ هرکجا که هستى در این روز نزد امیرمومنان(ع) باش. بدرستى که در این روز خداوند گناه شصت سال از مردان و زنان مومن و مسلم را مى‏آمرزد و دو برابر آنچه در ماه رمضان از آتش دوزخ مى‏رهاند؛ در این روز آزاد مى‏کند... سپس فرمود:  « والله لوعرف الناس فضل هذا الیوم بحقیقه لصافحتهم الملائکه کل یوم عشر مرات » (16) اگر مردم ارزش این روز را مى‏دانستند،  بى‏تردید فرشتگان در هر روز ده بار با آنان مصافحه مى‏کردند.

امام محمد جواد(ع) و غدیر
ابن ابى عمیر از ابو جعفرثانى(ع) در ذیل آیه  « یا ایهاالذین آمنوا اوفوا بالعقود » (17) چنین روایت کرد: پیامبر گرامى(ص) در ده مکان به خلافت اشاره کرده است؛ سپس آیه  « یا ایهاالذین آمنوا اوفوا بالعقود »  نازل شد. (18)
در توضیح این روایت باید گفت: آیه یاد شده در اول سوره مائده است. این سوره،  آخرین سوره‏اى است که بر قلب نبى‏اکرم(ص) نازل شد. در این سوره،   « آیه اکمال »  و  « آیه تبلیغ »،  که ناظر به واقعه غدیر است،  وجود دارد.

امام هادى(ع) و غدیر
شیخ مفید،  در کتاب شریف ارشاد،  زیارت امیرمومنان على(ع) را از امام حسن‏عسکرى(ع) و آن امام از پدرش نقل مى‏کند و مى‏گوید: امام جواد(ع) در روز عید غدیر،  حضرت على(ع) را زیارت کرد و فرمود:  « اشهد انک المخصوص بمدحةالله المخلص لطاعةالله ... »؛ شهادت مى‏دهم که مدح خدا به تو اختصاص دارد و در طاعت او مخلصى.
سپس مى‏فرماید: خداوند حکم فرمود:  « یا ایهاالرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فمابلغت رسالته و الله یعصمک من الناس. »
آنگاه ادامه مى‏دهد: پیامبر(ص) خطاب به مردم کرد و از آنها پرسید: آیا آنچه برعهده داشتم،  ابلاغ کردم؟
همگى گفتند: آرى.
سپس فرمود: خدایا گواه باش! بعد از آن فرمود:  « الست اولى بالمومنین من انفسهم؟ فقالوا بلى فاخذ بیدک و قال من کنت مولاه فهذا على مولاه،  اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله »  آیا من به مومنان از خود آنها سزاوارتر نیستم؟ گفتند : بله. پس از آن دست على(ع) را گرفت و فرمود: هرکس من مولاى اویم،  این على مولاى اوست ... (19)

امام حسن عسکرى(ع) و غدیر
حسن بن ظریف به امام حسن عسکرى(ع) نامه نوشت و پرسید: گفته پیامبر  « من کنت مولاه فعلى مولاه »  یعنى چه؟ حضرت در پاسخ فرمود:  « اراد بذلک ان جعله علما یعرف به حزب الله عند الفرقة » ؛ خداوند اراده فرمود که این جمله،  نشان و پرچمى باشد تا حزب خدا هنگام اختلافها با آن شناخته شود.
اسحاق بن اسماعیل نیشابورى مى‏گوید: حضرت حسن ‏بن على(ع) به ابراهیم چنین نوشت: خداوند متعال با منت و رحمت خویش واجبات را بر شما مقرر کرد. این کار به سبب نیاز او نبود،  بلکه رحمت او بود که متوجه شما شد. هیچ معبودى جز او وجود ندارد؛ او چنان کرد تا ناپاک را از پاک جدا سازد و اندرون شما را بیازماید تا به سوى رحمت او پیش بگیرد و منازل شما در بهشت معین شود. از اینرو،  حج و عمره،  اقامه نماز،  پرداخت زکات،  روزه و ولایت را بر شما واگذار کرد و درى را فرا راهتان قرار داد تا درهاى دیگر واجبات را باز کنید؛ کلیدى را براى یافتن راه خود قرار داد. اگر محمد و جانشینان او از فرزندش نبود،  شما مانند حیوانات سرگردان مى‏ماندید و هیچ واجبى از واجبات را فرا نمى‏گرفتید. مگر مى‏توان از غیر در،  وارد مکانى شد؟ وقتى خداوند به سبب تعیین اولیا پس از پیامبر(ص)،  نعمت خود را بر شما تمام کرد،  فرمود:  « الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دین »  (20) امروز دینتان را کامل و نعمت خود را بر شما تمام کردم و راضى شدم که اسلام دین شما باشد . سپس براى اولیاى خود برگردن شما حقوقى قرار داد و به شما فرمان داد حقوق آنها را ادا کنید تا زنان و اموال و خوراک و آشامیدنیها بر شما حلال باشد و به واسطه آن برکت و رشد و ثروت را به شما بشناساند و اطاعت کنندگان شما را به واسطه غیبت بشناساند... (21)

امام زمان(ع) و غدیر
در دعاى ندبه که ظاهرا منسوب به آن حضرت است چنین مى‏خوانیم:  « ...فلما انقضت ایامه اقام ولیه على‏بن ابى طالب صلواتک علیهما و آلهما هادیا اذ کان هوالمنذر و لکل قوم هاد فقال و الملاء امامه من کنت مولاه فعلى مولاه.. . »
 


 

پى‏نوشتها: 1ـ حدیث ثقلین در بیشتر منابع اهل سنت وارد شده است. ما به پاره‏اى از آنها اشاره مى‏کنیم : السنه شیبانى،  ص 337 و 629 ح 1551؛ صحیح ترمذى،  ج 5،  ص 663؛ سنن کبرى بیهقى،  ج 10،  ص 114؛ المستدرک،  حاکم نیشابورى،  ج 3،  ص 110؛ فضائل الصحابه،  احمد بن حنبل،  ج 1،  ص 171 و ج 2،  ص 588؛ سنن ابى‏داود،  ج 2،  ص 185؛ طبقات کبرى،  ابن سعد،  ج 2،  ص 194؛صحیح مسلم،  ج 4،  ص .1873
2ـ سوره مائده،  آیه .71
3ـ امالى شیخ صدوق،  مجلس،  74،  ص .400
4ـ کتاب سلیم بن قیس هلالى،  نشر موسسه بعثت،  ص .41
5ـ خصال شیخ صدوق،  ص 505،  باب اربعین،  ج .30
6ـ امالى شیخ صدوق،  ج 1،  ص .342
7ـ اثبات الهداة،  حرعاملى،  ج 2،  ص 112،  ح 473؛ مناقب ابن شهر آشوب،  ج 3،  ص 25 ـ .26
8ـ اثبات الهداة،  ج 2،  ص 112؛ احقاق الحق،  ج 16،  ص .282
9ـ امالى شیخ صدوق،  ج 2،  ص .171
10ـ سلیم بن قیس،  ص .168
11ـ معانى الاخبار،  ص 65؛ بحارالانوار،  ج 37،  ص .223
12ـ معانى الاخبار،  ص .66
13ـ تفسیر برهان،  ج 1،  ص .446
14ـ در باره اهمیت این مسجد به مجله میقات حج شماره 12 مراجعه شود.
15ـ اصول کافى،  ج 4،  ص .566
16ـ تهذیب الاحکام،  شیخ طوسى،  ج 6،  ص 24،  ح 52؛ مناقب ابن شهرآشوب،  ج 3،  ص .41
17ـ سوره مائده،  آیه .1
18ـ تفسیرقمى،  ج 1،  ص .160
19ـ بحارالانوار،  ج 100،  ص .363
20ـ همان،  ج 37،  ص .223
21ـ علل الشرائع،  ج 1،  ص 249،  باب 182،  ح .66
 

* برگرفته از مجله کوثر شماره 25
* نوشته ی : ص ـ ناطقى

* منبع : سایت امام علی دات نت 



 

مادر.....

ما در ای والاترین رویا ی عشق

ما در ای دلوا پس فردای عشق

ما در ای غمخوار بی همتا ی من

اولین و آخرین معنای عشق

زندگی بی تو سراسر محنت است

زیر پای توست تنها جای عشق

ما در ای چشم و چراغ زندگی

قلب رنجور تو شد دریای زندگی

تکیه گا ه خستگی ها یم توئی

ما در ای تنها نرین ما وای عشق

یا د تو آرام می سا زد مرا

از تو آهنگی گرفته نا ی عشق

صوت لالائی تو اعجا ز کرد

ما در ای " پیغمبر زیبای عشق "

ما ه من پشت و پنا ه من توئی

جا ن من ای گوهر یکتا ی عشق

دوستت دارم تو را دیوانه وار

از تو احیاء شد چنین دنیا ی عشق

ای ا نیس لحظه های بی کسی

در دلم برپا شده غوغای عشق

تشنه آغوش گرم تومنم

                        من که مجنونم توئی لیلای عشق 

  

 

عید قربان و ......

عید قربان توضیحات مقاله    

عید قربان که پس از وقوف در عرفات(مرحله شناخت) و مشعر (محل آگاهی و شعور) و منا (سرزمین آرزوها، رسیدن به عشق) فرامى رسد، عید رهایى از تعلقات است. رهایى از هر آنچه غیرخدایى است. در این روز حجگزار، اسماعیل وجودش را، یعنى هر آنچه بدان دلبستگى دنیوى پیدا کرده قربانىمى کند تا سبکبال شود.


صدای پای عید می آید. عید قربان عید پاک ترین عیدها است عید سر سپردگی و بندگیاست. عید بر آمدن انسانی نو از خاکسترهای خویشتن خویش است. عید قربان عید نزدیکشدن دلهایی است که به قرب الهی رسیده اند. عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانینو است.


و اکنون در منایی،ابراهیمی، و اسماعیلت را به قربانگاه آورده ای اسماعیل تو کیست؟ چیست؟ مقامت؟آبرویت؟ موقعیتت، شغلت؟ پولت؟ خانه ات؟ املاکت؟ ... ؟

این را تو خود میدانی، تو خود آن را، او را – هر چه هست و هر که هست – باید به منا آوری و برایقربانی، انتخاب کنی، من فقط می توانم " نشانیها " یش را به تو بدهم:

آنچه تو را، در راهایمان ضعیف می کند، آنچه تو را در "رفتن"، به "ماندن" میخواند، آنچه تو را، در راه "مسئولیت" به تردید می افکند، آنچه تو را بهخود بسته است و نگه داشته است، آنچه دلبستگی اش نمی گذارد تا " پیام" رابشنوی، تا حقیقت را اعتراف کنی، آنچه ترا به "فرار" می خواند آنچه ترابه توجیه و تاویل های مصلحت جویانه می کشاند، و عشق به او، کور و کرت می کندابراهیمی و "ضعف اسماعیلی" ات، ترا بازیچه ابلیس می سازد. در قله بلندشرفی و سراپا فخر و فضیلت، در زندگی ات تنها یک چیز هست که برای بدست آوردنش، ازبلندی فرود می آیی، برای از دست ندادنش، همه دستاوردهای ابراهیم وارت را از دست میدهی، او اسماعیل توست، اسماعیل تو ممکن است یک شخص باشد، یا یک شیء، یا یکحالت، یک وضع، و حتی، یک " نقطه ضعف"!

امااسماعیل ابراهیم، پسرش بود!

سالخورده مردی درپایان عمر، پس از یک قرن زندگی پر کشاکش و پر از حرکت، همه آوارگی و جنگ و جهاد وتلاش و درگیری با جهل قوم و جور نمرود و تعصب متولیان بت پرستی و خرافه های ستارهپرستی و شکنجه زندگی. جوانی آزاده و روشن و عصیانی در خانه پدری متعصب و بت پرست وبت تراش! و در خانه اش زنی نازا، متعصب، اشرافی: سارا.

و اکنون، در زیر بارسنگین رسالت توحید، در نظام جور و جهل شرک، و تحمل یک قرن شکنجه "مسئولیتروشنگری و آزادی"، در "عصر ظلمت و با قوم خوکرده با ظلم"، پیر شدهاست و تنها، و در اوج قله بلند نبوت، باز یک " بشر" مانده است و درپایان رسالت عظیم خدایی اش، یک " بنده خدا" ، دوست دارد پسری داشتهباشد، اما زنش نازا است و خودش، پیری از صد گذشته، آرزومندی که دیگر امیدوار نیست،حسرت و یأس جانش را می خورد، خدا، بر پیری و ناامیدی و تنهایی و رنج این رسول امینو بنده وفادارش – که عمر را همه در کار او به پایان آورده است، رحمت می آورد و ازکنیز سارا – زنی سیاه پوست –  به او یک فرزند می بخشد، آن هم یک پسر! اسماعیل،اسماعیل، برای ابراهیم، تنها یک پسر، برای پدر، نبود، پایان یک عمر انتظار بود،پاداش یک قرن رنج، ثمره یک زندگی پرماجرا، تنها پسر جوان یک پدر پیر، و نویدیعزیز، پس از نومیدی تلخ.

و اکنون، در برابرچشمان پدر – چشمانی که در زیر ابروان سپیدی که بر آن افتاده، از شادی، برق می زند– می رود و در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به تن او بسته است، میبالد و پدر، چون باغبانی که در کویر پهناور و سوخته ی حیاتش، چشم به تنها نو نهالخرّم و جوانش دوخته است، گویی روئیدن او را، می بیند و نوازش عشق را و گرمای امیدرا در عمق جانش حس می کند.

در عمر دراز ابراهیم،که همه در سختی و خطر گذشته، این روزها، روزهای پایان زندگی با لذت " داشتناسماعیل" می گذرد، پسری که پدر، آمدنش را صد سال انتظار کشیده است، و هنگامیآمده است که پدر، انتظارش نداشته است!

اسماعیل،اکنون نهالی برومند شده است، جوانی جان ابراهیم، تنها ثمر زندگی ابراهیم، تمامی عشقو امید و لذت پیوند ابراهیم!

در این ایام ، ناگهانصدایی می شنود :

"ابراهیم! به دودست خویش، کارد بر حلقوم اسماعیل بنه و بکُش"!

مگر می توان با کلمات،وحشت این پدر را در ضربه آن پیام وصف کرد؟

ابراهیم، بنده ی خاضعخدا، برای نخستین بار در عمر طولانی اش، از وحشت می لرزد، قهرمان پولادین رسالتذوب می شود، و بت شکن عظیم تاریخ، درهم می شکند، از تصور پیام، وحشت می کند اما،فرمان فرمان خداوند است. جنگ! بزرگترین جنگ، جنگِ در خویش، جهاد اکبر! فاتح عظیمترین نبرد تاریخ، اکنون آشفته و بیچاره! جنگ، جنگ میان خدا و اسماعیل، در ابراهیم.

دشواری"انتخاب"!

کدامین را انتخاب میکنی ابراهیم؟! خدا را یا خود را ؟ سود را یا ارزش را؟ پیوند را یا رهایی را؟ لذترا یا مسئولیت را؟ پدری را یا پیامبری را؟ بالاخره، "اسماعیلت" را یا" خدایت" را؟

انتخاب کن! ابراهیم.

در پایان یک قرن رسالتخدایی در میان خلق، یک عمر نبوتِ توحید و امامتِ مردم و جهاد علیه شرک و بنایتوحید و شکستن بت و نابودی جهل و کوبیدن غرور و مرگِ جور، و از همه جبهه ها پیروزبرآمدن و از همه مسئولیت ها موفق بیرون آمدن و هیچ جا، به خاطر خود درنگ نکردن واز راه، گامی، در پی خویش، کج نشدن و از هر انسانی، خدایی تر شدن و امت توحید راپی ریختن و امامتِ انسان را پیش بردن و همه جا و همیشه، خوب امتحان دادن ...

ای ابراهیم! قهرمانپیروز پرشکوه ترین نبرد تاریخ! ای روئین تن، پولادین روح، ای رسولِ اُلوالعَزْم،مپندار که در پایان یک قرن رسالت خدایی، به پایان رسیده ای! میان انسان و خدافاصله ای نیست، "خدا به آدمی از شاهرگ گردنش نزدیک تر است"، اما،راه انسان تا خدا، به فاصله ابدیت است، لایتناهی است! چه پنداشته ای؟

اکنون ابراهیم است کهدر پایان راهِ دراز رسالت، بر سر یک "دو راهی" رسیده است: سراپای وجودشفریاد می کشد: اسماعیل! و حق فرمان می دهد: ذبح! باید انتخاب کند!

"این پیام را مندر خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."! ابلیسی در دلش "مهرفرزند" را بر می افروزد و در عقلش، " دلیل منطقی" می دهد.

این بار اول، "جمرهاولی"، رمی کن! از انجام فرمان خود داری می کند و اسماعیلش را نگاه میدارد،

"ابراهیم،اسماعیلت را ذبح کن"!

این بار، پیام صریحتر، قاطع تر! جنگ در درون ابراهیم غوغا می کند. قهرمان بزرگ تاریخ بیچاره ای استدستخوش پریشانی، تردید، ترس، ضعف،پرچمدار رسالت عظیم توحید، در کشاش میان خدا وابلیس، خرد شده است و درد، آتش در استخوانش افکنده است.

روز دوم است، سنگینی"مسئولیت"، بر جاذبه ی "میل" ، بیشتر از روز پیش می چربد.اسماعیل در خطر افتاده است و نگهداریش دشوارتر.

ابلیس، هوشیاری و منطقو مهارت بیشتری در فریب ابراهیم باید بکار زند. از آن "میوه ی ممنوع" کهبه خورد "آدم" داد!

ابلیس در دلش"مهر فرزند" را بر می افروزد و در عقلش "دلیل منطقی" می دهد.

"اما ... من اینپیام را در خواب شنیدم، از کجا معلوم که ..."؟

این بار دوم، "جمرهوسطی"، رمی کن!

از انجام فرمانخودداری می کند و اسماعیل را نگه می دارد.

"ابراهیم!اسماعیلت را ذبح کن"! صریح تر و قاطع تر.

ابراهیم چنان در تنگناافتاده است که احساس می کند تردید در پیام، دیگر توجیه نیست، خیانت است، مرز"رشد" و "غی" چنان قاطعانه و صریح، در برابرش نمایان شده استکه از قدرت و نبوغ ابلیس نیز در مغلطه کاری، دیگر کاری ساخته نیست. ابراهیم مسئولاست، آری، این را دیگر خوب می داند، اما این مسئولیت تلخ تر و دشوارتر ازآنست  که به تصور پدری آید. آن هم سالخورده پدری، تنها، چون ابراهیم!

و آن هم ذبحتنها پسری، چون اسماعیل!

کاشکی ذبح ابراهیم میبود، به دست اسماعیل،  چه آسان! چه لذت بخش! اما نه، اسماعیلِ جوان بایدبمیرد و ابراهیمِ پیر باید بماند.، تنها، غمگین و داغدار...

ابراهیم،هر گاه که به پیام می اندیشد، جز به تسلیم نمی اندیشد، و دیگر اندکی تردید ندارد،پیام پیام خداوند است و ابراهیم، در برابر او، تسلیمِ محض!

اکنون، ابراهیم دل ازداشتن اسماعیل برکنده است، پیام پیام حق است. اما در دل او، جای لذت"داشتن اسماعیل" را، درد "از دست دادنش" پر کرده است. ابراهیم تصمیمگرفت، انتخاب کرد، پیداست که "انتخابِ" ابراهیم، کدام است؟ "آزادیمطلقِ بندگی خداوند"!

ذبح اسماعیل! آخرینبندی که او را به بندگی خود می خواند!

ابتدا تصمیم گرفت کهداستانش را با پسر در میان گذارد، پسر را صدا زد، پسر پیش آمد، و پدر، در قامتوالای این "قربانی خویش" می نگریست!

اسماعیل، این ذبیحعظیم! اکنون در منا، در خلوتگاهِ سنگی آن گوشه، گفتگوی پدری و پسری!

پدری برف پیری بر سر ورویش نشسته، سالیان دراز بیش از یک قرن، بر تن رنجورش گذشته، و پسری، نوشکفته ونازک!

آسمانِ شبه جزیره، چهمی گویم؟ آسمانِ جهان ، تاب دیدن این منظره را ندارد. تاریخ، قادر نیست بشنود.هرگز، بر روی زمین چنین گفتگویی میان دو تن، پدری و پسری، در خیال نیز نگذشته است.گفتگویی این چنین صمیمانه و این چنین هولناک!

-"اسماعیل، من درخواب دیدم که تو را ذبح می کنم..."!

این کلمات را چنانشتابزده از دهان بیرون می افکند که خود نشنود، نفهمد. زود پایان گیرد. و پایانگرفت و خاموش ماند، با چهره ای هولناک و نگاههای هراسانی که از دیدار اسماعیل وحشتداشتند!

اسماعیل دریافت، برچهره ی رقت بار پدر دلش بسوخت، تسلیتش داد:

-"پدر! درانجامِ فرمانِ حق تردید مکن، تسلیم باش، مرا نیز در این کار تسلیم خواهی یافت وخواهی دید که – اِنْ شاءَالله – از – صابران خواهم بود"!

ابراهیم اکنون، قدرتیشگفت انگیز یافته بود. با اراده ای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید و جزآزادی مطلق نبود، با تصمیمی قاطع، به قامت برخاست، آنچنان تافته و چالاک که ابلیسرا یکسره نومید کرد، و اسماعیل – جوانمردِ توحید – که جز آزادی مطلق نبود، و با ارادهای که دیگر جز به نیروی حق پرستی نمی جنبید، در تسلیم حق، چنان نرم و رام شده بودکه گوی، یک " قربانی آرام و صبور" است!

پدر کارد را بر گرفت،به قدرت و خشمی وصف ناپذیر، بر سنگ می کشید تا تیزش کند!

مهر پدری را، دربارهعزیزترین دلبندش در زندگی، این چنین نشان می داد، و این تنها محبتی بود که بهفرزندش می توانست کرد. با قدرتی که عشق به روح می بخشد، ابتدا، خود را در درونکُشت، و رگ جانش را در خود گسست و خالی از خویش شد، و پر از عشقِ به خداوند.

زندهای که تنها به خدا نفس می کشد!

آنگاه، به نیروی خدابرخاست، قربانی جوان خویش را – که آرام و خاموش، ایستاده بود، به قربانگاه برد، برروی خاک خواباند،  زیر دست و پای چالاکش را گرفت، گونه اش را بر سنگ نهاد، برسرش چنگ زد، - دسته ای از مویش را به مشت گرفت، اندکی به قفا خم کرد، شاهرگش بیرونزد، خود را به خدا سپرد، کارد را بر حلقوم قربانیش نهاد، فشرد، با فشاری غیظ آمیز،شتابی هول آور، پیرمرد تمام تلاشش این است که هنوز بخود نیامده، چشم نگشوده،ندیده، در یک لحظه  "همه او" تمام شود، رها شود، اما...

آخ! این کارد!

این کارد... نمی برد!

آزار می دهد،

این چه شکنجه ی بیرحمی است!

کارد را به خشم بر سنگمی کوبد!

همچون شیر مجروحی میغرد، به درد و خشم، برخود می پیچد، می ترسد، از پدر بودنِ خویش بیمناک می شود، برقآسا بر می جهد و کارد را چنگ می زند و بر سر قربانی اش، که همچنان رام و خاموش،نمی جنبد دوباره هجوم می آورد،

که ناگهان،

گوسفندی!

و پیامی که:

"ای ابراهیم! خداوند از ذبح اسماعیل درگذشته است، این گوسفند را فرستاده است تابجای او ذبح کنی، تو فرمان را انجام دادی"!

الله اکبر!

یعنی که قربانی انسانبرای خدا – که در گذشته، یک سنت رایج دینی بود و یک عبادت – ممنوع! در "ملتابراهیم" ، قربانی گوسفند، بجای قربانی انسان! و از این معنی دارتر، یعنی کهخدای ابراهیم، همچون خدایان دیگر، تشنه خون نیست. این بندگان خدای اند که گرسنهاند، گرسنه گوشت! و از این معنی دارتر، خدا، از آغاز، نمی خواست که اسماعیل ذبحشود، می خواست که ابراهیم ذبح کننده اسماعیل شود، و شد، چه دلیر! دیگر، قتلاسماعیل بیهوده است، و خدا، از آغاز می خواست که اسماعیل، ذبیح خدا شود، وشد، چه صبور! دیگر، قتل اسماعیل، بیهوده است! در اینجا، سخن از " نیازِخدا" نیست، همه جا سخن از " نیازِ انسان" است، و این چنین است" حکمتِ" خداوند حکیم و مهربان، "دوستدارِ انسان"، که ابراهیمرا، تا قله بلند "قربانی کردن اسماعلیش" بالا می برد، بی آنکهاسماعیل را قربانی کند! و اسماعیل را به مقام بلند "ذبیح عظیم خداوند"ارتقاء می دهد، بی آنکه بر وی گزندی رسد!

که داستان این دین،داستان شکنجه و خود آزاری انسان و خون و عطش خدایان نیست داستان "کمالانسان" است، آزادی از بند غریزه است، رهایی از حصار تنگ خودخواهی است، و صعودروح و معراج عشق و اقتدار معجزه آسای اراده بشریست و نجات از هر بندی و پیوندی کهتو را بنام یک «انسان مسئول در برابر حقیقت"، اسیر می کند و عاجز، و بالأخره،نیل به قله رفیع "شهادت"، اسماعیل وار، و بالاتر از "شهادت" -آنچه در قاموس بشر، هنوز نامی ندارد – ابراهیم وار! و پایان این داستان؟ ذبحگوسفندی، و آنچه در این عظیم ترین تراژدی انسانی، خدا برای خود می طلبید؟ کشتنگوسفندی برای چند گرسنه ای!

موسم عید است. روز شادى مسلمانان. روزقبولى در جشن بندگى خداوند. اى مسلمان حج گزار و اى کسى که در شکوهمندترین آییندینى از زخارف دنیا دور شدى و به او نزدیکتشر. ایام حج را نشانه اى از پاکیزگى ،رهایى، آزادگى، آگاهى و معنویت بدان. بدان که زمین سراسر حجى است که تو در آنى وباید با سادگى، وقوف در جهان درون و بیرون و قربانى کردن همه آرزوهاى پوچ دنیوى،خود را براى سفر بزرگ آماده کنى. انسان مسافر چند روزه کاروان زندگى است. سلام بر ابراهیم، سلام بر محمد و سلام بر همه بندگان صالحخداو

منبع:
نویسنده : احمد محمدی نسب 

 

روشنی شب (سهراب)

روشنی است آتش درون شب

و ز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

***

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

***

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

***

گر چه می دانم که چشمی راه دارد با فسون شب،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب. 

ترجمه ترانه my imortal از اوانسنس


i'm so tired of being here
من از بودن در اینجا بسیار خسته ام

suppressed by all of my childish fears
سرکوب شده بوسیله تمامی ترسهای کودکانه ام

and if you have to leave
و اگر مجبور به ترک من هستی

i wish that you would just leave
من آرزو می کنم که تو هم اکنون ترکم کنی

because your presence still lingers here
زیرا وجود تو هنوز اینجا پرسه می زند (همراه من است)

and it won't leave me alone
و مرا تنها نخواهد گذاشت

these wounds won't seem to heal
به نظر می رسد که این زخم ها التیام نخواهند یافت

this pain is just too real
این درد بیش از حد واقعی است

there's just too much that time cannot erase
و آن قدر زیاد است که زمان نمی تواند آن را محو کند

when you cried i'd wipe away all of your tears
وقتی که گریه می کردی ، تمام اشکهایت را پاک می کردم

when you'd scream i'd fight away all of your fears
وقتی که فریاد میزدی من با تمام ترسهایت مبارزه می کردم (و آنها را از تو دور می کردم)

and i've held your hand through all of these years
و من در تمامی این سالها ، دست تورا در دست داشتم

but you still have all of me
اما تو هنوز، تمام وجودم را در اختیار داری

you used to captivate me by your resonating light
تو همیشه با نور جادویی و طنین اندازت ، مرا شیفته خود می ساختی

but now i'm bound by the life you left behind
اما اکنون در زندگی ای که تو برایم به جا گذاشتی گیر افتاده ام

your face it haunts my once pleasant dreams
تنها رویای دلپذیر من چهره ی توست که همواره در مقابل من است

your voice it chased away all the sanity in me
این صدای تو بود که مرا مدهوش ساخت {تمام عقل و هوش را از من دور کرد}

these wounds won't seem to heal
به نظر می رسد که این زخم ها التیام نخواهند یافت

this pain is just too real
این درد بیش از حد واقعی است

there's just too much that time cannot erase
و آن قدر زیاد است که زمان نمی تواند آن را محو کند

when you cried i'd wipe away all of your tears
وقتی که گریه می کردی ، تمام اشکهایت را پاک می کردم

when you'd scream i'd fight away all of your fears
وقتی که فریاد میزدی من با تمام ترسهایت مبارزه می کردم (و آنها را از تو دور می کردم)

and i've held your hand through all of these years
و من در تمامی این سالها ، دست تورا در دست داشتم

but you still have all of me
اما تو هنوز، تمام وجودم را در اختیار داری

i've tried so hard to tell myself that you're gone
به سختی تلاش کردم تا به خود بگویم {بقبولانم} که تو رفته ای

and though you're still with me
اگر چه تو هنوز با منی

i've been alone all along
من در تمام این مدت تنها بود ه ام  
(واقعا من کاراشو دوست دارم)
evanescence 
www.desktoprating.com/wallpapers/music-wallpapers-pictures/evanescence-wallpaper-1024x768.jpg

آخرین شعر مولانا در حین مرگ

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده

بر آب دیده ما صد جای آسیا کن

خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا

بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن

برشا خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن

دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد رادواکن

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر ا‍‍ژدهاست بر ره عشق است چون زمرد

از برق این زمرد هین دفع اژدها کن  

مولانا

افتخار من بندگی امام رضاست...

چشمه‌های خروشان تو را می‌شناسند
موج‌های پریشان تو را می‌شناسند

پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگ‌های بیابان تو را می‌شناسند

نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را می‌شناسند

از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را می‌شناسند

اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را می‌شناسند

کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچه‌های خراسان، تو را می‌شناسند 

AMAM REZA اامام رضا 

پدر

من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را

رفتم که بکوی پدر و مسکن و مالوف
تسکین دهم آلام دل جان بسرم را

گفتم بسر راه همان خانه ومکتب
تکرار کنم درس سنین صغرم را

گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باری بنوازد نظرم را

کانون پدر جویم و گهواره مادر
کانون هنر جویم و مهد هنرم را
تا قصه رویین تنی و تیر پرانی است
از قلعه سیمرغ ستانم سپرم را

با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
میرفتم و مشغول جویدن جگرم را

پیچیدم از آن کوچه مانوس که درکام
 باز آورد آن لذت شیر و شکرم را

افسوس که کانون پدر نیز فروکشت
از آتش دل باقی برق و شررم را

چون بقعه اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را

درها همه بسته است و برخ گردنشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را

در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را

مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را

ای داد که از آن همه یار و سر وهمسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سرکوی
 تا شرح دهم قصه سیر و سفرم را

اشکم برخ از دیده روان بودولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را

میخواستم این شیب و شبابم بستانند
 طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را

چشم خردم را ببرند و به من آرند
 چشم صغرم را و نقوش و صورم را

کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
 ارواح گرفتند همه دور و برم را

گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
 هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را

یکجا همه گمشدگان یافته بودم
 از جمله حبیب و رفقای دگرم را

این خنده وصلش بلب آن گریه هجران
این یک سفرم پر سد و آن یک حضرم را

این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه صبح و دعای سحرم را

تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را

یکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را

صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عاله در بدرم را

حرفم بزبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را

فی الجمله شدم ملتمس از در بدعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را

اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را

نا گه پسرم گفت چه می خواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدرم را  
 

مادر

شعر مادر


آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظهء خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه وخورشید به پهنای زمان کم دارم
***
خاک را پرسیدم
می توانی آیا
دل مادر گردی
آسمانی شوی وخرمن اخترگردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بوستان کم دارم
در دلم گنج نهان کم دارم
***
این جهان را گفتم
هستی کون ومکان را گفتم
می توانی آیا
لفظ مادر گردی
همهء رفعت را
همهء عزت را
همهء شوکت را
بهر یک ثانیه بستر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
آسمان کم دارم
اختران کم دارم
رفعت وشوکت وشان کم دارم
عزت ونام ونشان کم دارم
***
آنجهان راگفتم
می توانی آیا
لحظه یی دامن مادر باشی
مهد رحمت شوی وسخت معطر باشی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
باغ رنگین جنان کم دارم
آنچه در سینهء مادر بود آن کم دارم
***
روی کردم با بحر
گفتم اورا آیا
می شود اینکه به یک لحظهء خیلی کوتاه
پای تا سر همه مادر گردی
عشق را موج شوی
مهر را مهر درخشان شده در اوج شوی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
بیکران بودن را
بیکران کم دارم
ناقص ومحدودم
بهر این کار بزرگ
قطره یی بیش نیم
طاقت وتاب وتوان کم دارم
***
صبحدم را گفتم
می توانی آیا
لب مادر گردی
عسل وقند بریزد از تو
لحظهء حرف زدن
جان شوی عشق شوی مهر شوی زرگردی
گفت نی نی هرگز
گل لبخند که روید زلبان مادر
به بهار دگری نتوان یافت
دربهشت دگری نتوان جست
من ازان آب حیات
من ازان لذت جان
که بود خندهء اوچشمهء آن
من ازان محرومم
خندهء من خالیست
زان سپیده که دمد از افق خندهء او
خندهء او روح است
خندهء او جان است
جان روزم من اگر,لذت جان کم دارم
روح نورم من اگر, روح وروان کم دارم
***
کردم از علم سوال
می توانی آیا
معنی مادر را
بهر من شرح دهی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
منطق وفلسفه وعقل وزبان کم دارم
قدرت شرح وبیان کم دارم
***
درپی عشق شدم
تا درآئینهء او چهرهء مادر بینم
دیدم او مادر بود
دیدم او در دل عطر
دیدم او در تن گل
دیدم اودر دم جانپرور مشکین نسیم
دیدم او درپرش نبض سحر
دیدم او درتپش قلب چمن
دیدم او لحظهء روئیدن باغ
از دل سبزترین فصل بهار
لحظهء پر زدن پروانه
در چمنزار دل انگیزترین زیبایی
بلکه او درهمهء زیبایی
بلکه او درهمهء عالم خوبی, همهء رعنایی
همه جا پیدا بود
همه جا پیدا بود
منبع: سایت صبح امید 
mother- مادر  

من مست تو دیوانه

من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

هر گوشه یکی مستی دستی زده بر دستی

وان ساقی سرمستی با ساغر شاهانه

ای لولی بربط زن تو مست تری یا من

ای پیش تو چو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی لنگر کژ میشد و مژ میشد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

گفتم : ز کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

من بی دل و دستارم در خانه خمارم  من

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه

                                    مولانا 

عشق